محل تبلیغات شما



برای دوست شاعرم ، فرزند پاک و نستوه خراسان ، رضا افضلی :

 
دشنه یی بلند و بران ، 
بر گرده ی سپیده نشسته بود
و درخت سوگنامه ی هستی
میوه های نفرت و خون می داد
و ما ، شاعران سرزمین سیل و صاعقه ، 
پای در زنجیر حسین منصور ، 
قربانی کلام خویشتن بودیم . 

بر بام سرخ سپیده ، 
در شادیاخ نیشابور ، 
با بیرق بر افراشته ی خیام .
در آرزوی شفق ، 
حسی زنجیر شده در ما ، 
فریاد بر می کشید : 
که در تلاطم شب نوش خواران ، 
شوکران را ، از شراب 
دوست تر می داریم

(دکتر ساغر ساغرنیا)


باده ی باران
رضا افضلی/
تقدیم به سید مهدی سیدی
 باد بهار آمد و من بي خود و بي خويشتنم
داده ز ابريشمِ خود باز يكي پيرهنم
باغ طرب را به ميان، چون كمري نقره اي ام
جوي زلالي شده ام، گر چه شكن در شكنم
آبِ به باغ آمده ام، مي بَرَدم موج زمان
گر نكنم غلغله اي، سود چه از آمدنم؟
مرغك خوش نغمه! بخوان بر سر هر شاخه ی من
تا كه نيفكنده زمان همچو درختي كهنم
بارش برفي كه وَزَد بر سر و بر چهره ی من
قوي سپيدي كند اين زاغِ سياه ذقنم
رشته ی پيري به رُخم پرده ی توري فِكند
تا كه در آيينه دگر،خود نشناسم كه منم
موي سپيد آمده هان باده بده زان كه دگر
دست ندارد ز سرم تا كه نبافد كفنم
ِ جواهر شده هر سال و مَهي تا كه بَرَد
گوهرِ ناب صدف از، مِجري سرخِ دهنم
گله ی موري خورَدَم، چون خوره، اما به نهان
تا كه به ناگه، به دمي ريزم و درهم شكنم
بستري از گُل بفِكن در وسطِِ سبزه مرا
تا به تمامي نشده خونِ جواني ز تنم
تازه بهارا، تو مگر رنج و غم از دل ببري
جوي زلالم كني و غَلْتْ دهي در چمنم
عاشقِ آن جام تو و باده ی باران توام
باده بده باده بده، تا حَدِبي خود شدنم


(آب را گل نکنیم. سهراب سپهری)
زندگی اب زلال است

.
زندگی آب زلال است سزد گل نکنیم
لای و لوش و لجن جنگ، دران ول نکنیم
.
بگذاریم بنوشند ازان خلق جهان
آب را سرب گدازنده ی قاتل نکنیم
.
زاب، سیراب شود آدم و حیوان و گیاه
چشمه را با شرر و شعله مقابل نکنیم
.
سد نبندیم به راه گذر آب زلال
گر شریفیم، دران سعی اراذل نکنیم
.
خلق را  سهم ازین جوی گوارا ست، سزد
آب را بهر بشر زهر هلاهل نکنیم
.
هرکسی از اثر زحمت خود قوت خورد 
ازتلاش دگران ثروتی حاصل نکنیم
.
گرچه دایم همگی دم زعدالت بزنیم
با همه حق طلبی میل به باطل نکنیم 
.
بگذاریم نفس تازه کند خلق خدا 
منفجر گاز سم و خردل فلفل نکنیم
.
توسن زندگی صلح و صفارا به خطا
موکب مردم پر کینه و جاهل نکنیم

رضا افضلی
تورنتو نهم اکتبر سال ۲۰۱۹ برابر با هفدهم مهر ماه ۹۸


بخند کمی در هجوم غمان، بخند کمی گه نهان گه عیان، بخند کمی . در زمانی که هست شادی کم غصه ها رایگان، بخند کمی . در زمان بلا وقحط و غلا تا که هستت توان، بخند کمی . شو عبید و به نکته، مسخره کن نعره زن، نغمه خوان، بخند کمی . تا شود محو چین پیشانیت بهر پیر و جوان، بخند کمی . چین اندوه تا فزون نشود سرخوش و شادمان بخند کمی . آسمان هم همیشه اخمو نیست همره آسمان، بخند کمی . نهراسی، ز اخم و تخم زمان دایم از عمق جان، بخند کمی . باغ های امید،تاشکفند شو گل بوستان ،بخند کمی رضا افضلی مشهد پانزدهم. اردی بهشت ۹۸ . 


زبان و فرهنگ باستان 
.
.
هردم به خاطر آرم، محبوبِ خود وطن را
یاد آورم به شادی آن دشت آن و دمن را
/
خاصه به فرودین و اردی بهشت و سبزه
وان دشت ها که دارد جوی شکن شکن را
/
آید به یاد دایم، آن مادری که دارد
در خیل عاشقانش، بس عاشق چو من را
/
تاپرکنند چون گل، با شعر و با با ترانه
هرهفته عاشقانی جویند انجمن را
/
هرکس گُزیده چیزی،در رهگذار هستی
خَلقی گزیده ازجان، جانان خود سخن را
/
بهتر ز شعر هرگز، معشوقه ای ندیده
آن کس که برگزیده، این یار گلبدن را
/
آن سان که از گل سرخ برگي جدا بیفتد
غايب شدن زمحفل، نقص است انجمن را
/
گلبرگی ارفتاده از نسترن به گلبن
در چشم گل شناسان عیب است نسترن را
/
عذری اگر نباشد، ياران به مجلس آيند
عشق است و شور رفتن، اعضاي مرد و زن را 
/
میرابِ پیرِِغیرت ، با شعر وصوت و آهنگ
پیوسته زنده دارد، فرهنگِ این وطن را
/
جایی که بلبلانند گرم ترانه خوانی
گیرم که خوش نیاید در گوشه ای زغن را
/
بستان پارسي را نو مي کند دمادم
فرهنگ، زنده دارد این ريشۀ کهن را
/
عضوی به خود نگوید: بي من به پاست محفل
ماند به جا چو دارد ايشان و او و من را 
/
باران واژه ريزد برلفظ هاي پيشين
شاعر چو مي گشايد در محفلي دهن را
/
آتشکده نگیرد هر دم چو هيمه اي نو
باید وداع گوید از شور و شعله تن را
/
آتشگه ادب را باید که آتش افکند
تا شعله ور بدارد آن آتشین بدن را
/
دانشوري که جوید هردم کتاب تازه
فهمد به نور دانش هم سِرّ و هم علن را
/
تا لفظ اجنبی را از پارسی براند
آماده است دايم،  پیکار تن به تَن را
/
گنج وطن، زبان و فرهنگ باستان است
باید که پاس داریم این ثروت کهن را
/
هر دل که نور گیرد از آفتاب دانش
راند زهستی خود وسواس اهرمن را
/
جانریشۀ تمدن باقی ست دردل خاک
نو رُسته ها بیابند ، راه دگر شدن را
/
نوروز می دهد یاد، با جشن های دیگر
برما که زنده داریم آداب و هم سنن را
/
دانشورانِ رفته ، با یادگار هاشان
آموختند برما، فرهنگ و علم و فن را
/

رضا افضلی تورنتو کانادا ۳۱آگوست ۲۰۱۶ دهم شهریور ۱۳۹۵

 


مرد بی پا . مردی رسید بر سرقله، که پا نداشت شد قهرمان و هیچ، برآن ادعا نداشت . در سنگ های پشت سرش، رنگ سرخ ماند جز دست و ران، برای صعودش عصا نداشت . از صخره ها گذشت و به تن داع لاله داشت جز لاله های له شده در زخم ها نداشت . پاهای خود به خاک زمین دفن کرده بود تندیس درد بود و به همره دوانداشت . در قمقمه رطوبت آهی نمانده بود هربار می مکید به غیر هوا نداشت . می کردناله ها و گهی خواهش کمک فریاد می کشید، ولیکن صدا نداشت .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قلمـــــــــ7ـــــــــــرو